من از اين شهر اميد
شهر توحيد ، كه نامش " مكه " است و غنوده است ميان صدفش
" كعبه " پاك ، قصهها مىدانم...
دست در دست من اينك بگذار.
تا از اين شهر پر از خاطره ، ديدار كنيم
هر كجا گام نهى در اين شهر و به هر سوى كه چشم اندازى
مىشود زنده بسى خاطرهها در ذهنت يادى از " ابراهيم " ،
آنكه شالوده اين خانه بريخت آنكه بتهاى كهن را بشكست
آنكه بر درگه دوست ، پسرش را كه جوان بود ، به قربانى برد
يادى از " هاجر " و اسماعيلش
مظهر سعى و خلوص صاحب زمزمه زمزم عشق
يادى از ناله جانسوز " بلال"
" كه در اين شهر ، در آن دوره پر خوف و گزند به " احد " بود بلند
يادى از " غار حرا " ، مهبط وحى
يادى از بعثت پيغمبر پاك
يادى از هجرت و از فتح بزرگ
يادى از " شعب ابيطالب " و آزار قريش
شهر دين ، شهر خدا ، شهر رسول شهر ميلاد على(ع)
شهر نجواى حسين(ع) در عرفات شهر قرآن و حديث
شهر فيض و بركات!
جواد محدثي